باران می بارم... مدام
و من چکمه هایم را می پوشم
و همچون کودکی هایم می دوم
لا به لای درختان
کوچه ها
خیابان...
سلام باران
منم زهرا... دوست نه چندان قدیمی تو
و تو دوست قدیمی منی...
یادم رفته بودن چه لذتی دارد
زیر نوازشت دویدن را
یادم رفته بود
لذت با تو بودن را
با تو خیس شدن و آبتنی کردن در نفس قدم هایت را
سلام بارن
سلام باران
آهان... یادم آمد
که چقدر دیوانه توام.. هاها
کاش بیشتر بباری
و شاید کاش
من به سرزمینی تعلق پیدا کنم که تو بیشتر آنجایی...
تاریخ : دوشنبه 94/1/10 | 6:33 عصر | نویسنده : سیده زهرا رحمانی / Zahra Shia | نظرات ()