می مانم اینجا با تو حرفم را بگویم
زل می زنم بر جاده های رو به رویم
اینجا نمی فهمند حرفم را اگر هم
از غربت آیینه با دل ها بگویم
هر جمعه می گیرد سراغت را دل از من
از بس که وعده داده ام رفت آبرویم
من شیعه زخمی ترین داغ علی ام
بغضی نشسته تا همیشه در گلویم
هر چند می دانم که فصل خشکسالیست
یک فرصت دیگر بده باید برویم
شاعر: ...؟!
عاشق کش نگاهت می کنی مرا
هلاک می کنی مرا
بکش تیغ عشق را...
خونم می جوشد از آتشفشان قلب عاشقم
بکش تیغ عشق را...
شاهرگ که نه
شاهراه عشق در انتظار تیغ عشق توست
لبخند نگاه مهربانت مرا جان میدمد
دم مسیحاییت مرده ای چون مرا به زندگی میکشاند
تمام کن این دوره های پی در پی درد و عشق را
بکش تیغ عشق را...
از ازل تا ابد
داغدار غم تو هستیم
مادر...
نام محمد ص که می آید داغ دار صورت توایم... صورتی که پدر می بوسیدش...
نام علی که می آید... داغ دار سینه و بازوی تو ایم...
جگر سوخته حسن داغدار ابدی توست از حرمت شکسته شده تو در مسجد پدرت
مادر...
پشت علی کی خالی شد در حضورت
تمام قد و با همه دل و جان امام زمانت را یاری کردی
سینه ات سوراخ شد
پشت در به آتش کشیدنت
محسنت را شهید کردند
دستور داد به قنقذ: بزن با قلاف شمشیر بانویی را که حریف چهل مرد عرب شده!
بازویت کبود شد
لعنت بر قاتل تو... یا فاطمه الزهرا...
لعنت بر کسی که در مسجد النبی صورت تنها دختر پیامبر که نه، ام ابیهای پدر را نیلی کرد
لعنت بر کسی که دستور آتش زدن در خانه تو را داد... خانه ای که محل رفت و آمد جبرئیل بود!
لعنت بر آنکه فدک را غصب کرد،
صورتت را در مسجد النبی نیلی کرد،
به ضرب و زور از همگان بیعت گرفت،
میخ را بر در که نه، بر تنت کوبید،
درب خانه که نه، تو را پشت در به آتش کشید،
محسنت را شهید کرد،
علی را به زنجیر کشید،
به قنفذ دستور داد تا با قلاف شمیر بازویت را نیلی کنند...
لعنت بر او که تو را کشت... مادر
لعنت بر آنکه پایه گذار سقیفه شد...
اللهم صل علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها
بعدد ما احاط به علمک یا الله...
عیب از کجاست؟ غیبت او بیدلیل نیست
چون ذاتاً آفتاب، به مردم بخیل نیست
بعد از دو نیم کردن دل، پا بر آن گذار
این سینه کمتر از وسط رود نیل نیست
دلبر مظلوم و تنهای من
در پشت کدامین کوه نیایش می کنی؟
و رود خروشان اشک هایت، باران دل کدام سعادتمند رستگار است؟
سلامت می دهم از اعماق دل و جانم
ای وای که تمام دل و جانم لایق مهر تو نیست
ای همه روح و روانم به فدای نگاهت
برای کهنه گدای عاشق و خسته ات دعایی کن
و اگر دم عیساییت روحم را نوازشی دهد... آه محبوب من...
دستهای خسته ام بگیر
و دعایم کن
و تنها
تنها رهایم نکن
ای پدر همه یتیمان عالم...
یادم نمی رود
آن دمی که به من گفتی: نمی توانی!
یادم نمی رود
نگاه مهربانت را
پذیرفتی تمنای عاشقانه مرا
و شروع شد درس های سخت عاشقی
...
و من این بنده ضعیف و گناه آلود و مدعی
مدعی عشق "تو"
می گذارنم رتبه ها و کلاس های سخت و پر درد "عاشق تو بودن" را
با نمره هایی کم و شرم آور
مردود می شوم و از نو شروع می شود... درد های جانکاه عاشقی...
می میرم و می آید عطر خوش فاطمیت!
زنده می کند مرا... از نو!
می میرم و زنده می شوم مدام...
در سال های سخت سخت عاشقی
...
طلا را در آتش ناب می کنند
منی که از آهنی زنگ زده و سیاهم... آه
چه عذاب ها لازم است تا نابم کنی...
گفتی: نمی توانی!
گفتم: می توانم!!!
چه جسارتی در حضورت داشتم!
بزن تیغ عشق را بر گردن عاشقی که جز جان دادن برایت نمی تواند
بزن تیغ عشق را
و بپذیر دل عاشق و نحیف و نیمه جانم را
"مرا را بپذیر"
همه وجودم تسلیم عشق پر نور و پر از خدای توست
بزن تیغ عشق را...
ابراهیم زیبا و مهربان منی
قربانی نا لایق و ضعیف تو ام
می پذیری با لبخند مهربان همیشگیت من آلوده نیمه جان را
...
شرمندگی مرا به شکوه رسانده ای
باور کن می میرم برای تو
بزن تیغ عشق را...
بازم ملتمون ترکوندن
امسال فکر می کردم واقعا باز کسی میره راهپیمایی
ولی ملتمون واقعا ترکوندن
دمشون گرم گرم گرم...
با وجود همه گرونیا
با وجود همه مسایل اجتماعی و مشکلات کاری و مالی
بازم به عشق دینشون، مملکتشون، رهبرشون
بازم ترکوندن
واقعا دمشون گرم
دم این ملت عاشق و با ایمان گرم گرم گرم...
همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه جان و تنم
وطنم، ایرانم، ایمانم!
شهر آبستن غمهاست، خدا رحم کند
شهر اینبار چه غوغاست، خدا رحم کند
بوی دود است که پیچیده، کجا می سوزد؟
نکند خانه مولاست، خدا رحم کند
همه شهر به این سمت سرازیر شدند
گوئیا همهمه، دعواست، خدا رحم کند
هیزم آورده که آتش بزنند این در را
پشت در حضرت زهراست... خدا رحم کند
همه جمعند و موافق که علی را ببرند
و علی یکه و تنهاست، خدا رحم کند
مادر افتاد و پسر دید و چو آتش می سوخت!
چشم زینب به تماشاست، خدا رحم کند
غزلم سوخت، دلم سوخت، دل مولا سوخت
روضه ی ام ابیهاست، خدا رحم کند ...
شاعر:...؟
اگر کمتر صدایت می کنم
نه اینکه کمتر عاشقم... نه...
همه عشق و آرزوی منی
تنها کمی دنیا آزار و شکنجه ام می دهد
دل و دماغ "بودن" ندارم...
فقط همین
چیزی جز تو سیرابم نمی کند
تنها نگاهت...
همین برای من کافیست
گاهی از دور... نگاهی... لبخندی...
چگونه دوریت را در روح و روانم هضم کنم؟؟؟
نمی توانم...